ای بهار جلوه بس کن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
می شود محو از فروغ آفتاب جلوه ات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بی دماغ شکوه ایم
بستن منفار ما مهری ست بر طومارها
شوق دل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتاده ست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدان کوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم می باید اینجا در خور دستارها
لطفی ، امدادی ، مدارایی ، نیازی ، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانی که بیدل نوبر تسلیم کرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها