آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است
برق در اول پرواز، نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ ، تسلی گردد
اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است
گفتگو آینه پرداز محبت نشود
به نفس هیچ کس این شعله نیفروخته است
ذره ای نیست که خورشیدنمایی نکند
گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است
ای نفس مایه ، دکانداری هستی تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
گرنه شاگرد جنون است دل بیدل ما
ابجد چاک گریبان زکه آموخته است