برچهرهٔ آثارجهان رنگ سبب نیست
چون آتش یاقوت که تب دارد و تب نیست
وهم است که در ششجهتش ریشه دویده ست
سرسبزی این مزرعه بی برگ کنب نیست
چشمی به تأمل نگشوده ست نگاهت
بروضع جهان گر عجبت نیست عجب نیست
تا زنده ای امید غنا هرزه خیالی ست
این آمد ورفت نفست غیرطلب نیست
شغل هوس خواجه مگرگم شود از مرگ
این حکهٔ هنگامهٔ حرص است جرب نیست
در هیچ صفت داد فضولی نتوان داد
تا دل هوس انشاست جهان جای طلب نیست
دور است شکست دل از آرایش تعمیر
این کارگه شیشهٔ رنگ است حلب نیست
تسلیم وسر وبرگ فضولی چه جنون است
گر ریشه کند دانه ات ازکشت ادب نیست
کامل ادبان قانع یک سجده جبینند
مشتاق زمین بوس هوس تشنهٔ لب نیست
بی باده دل از زنگ طبیعت نتوان شست
افسوس که در آینه ها آب عنب نیست
بیدل غم روز سیه ازما نتوان برد
چین سحراینجا شکن دامن شب نیست