شاهد خلوتگه غیبت از نخست
بود پی جلوه کمر کرده چست
آیینه غیب نما پیش داشت
جلوه نمایی همه با خویش داشت
ناظر و منظور همو بود و بس
غیر وی این عرصه نپیمود کس
جمله یکی بود و دویی هیچ نه
دعوی مایی و تویی هیچ نه
بود قلم رسته ز زخم تراش
لوح هم آسوده ز رنج خراش
عرش قدم بر سر کرسی نداشت
عقل سر نادره پرسی نداشت
دایره چرخ به صد دخل و خرج
بود به مطموره یک نقطه درج
سلک فلک ناظم انجم نبود
پشت زمین حاصل مردم نبود
نطفه آبا به مضیق جهات
بود مصون از رحم امهات
بود درین مهد فرو بسته دم
طفل موالید به خواب عدم
دیده آن شاهد نابود بین
معنی معدوم چو موجود بین
گر چه همی دید در اجمال ذات
حسن تفاصیل شئون و صفات
خواست که در آینه های دگر
بر نظر خویش شود جلوه گر
در خور هر یک ز صفات قدم
روی دگر جلوه دهد لاجرم
روضه جانبخش جهان آفرید
باغچه کون و مکان آفرید
کرد ز هر شاخ و گل و برگ و خار
جلوه او حسن دگر آشکار
سرو نشان از قد رعناش داد
گل خبر از طلعت زیباش داد
غنچه سخن از شکرش کرد ساز
قفل ز درج گهرش کرد باز
سبزه به گل غالیه تر سرشت
پیش گل اوصاف خط او نوشت
شد هوس طره او باد را
بست گره طره شمشاد را
نرگس جماش به آن چشم مست
زد ره مستان صبوحی پرست
فاخته با طوق تمنای سرو
زد نفس شوق ز بالای سرو
بلبل نالنده به دیدار گل
پرده گشا گشت ز اسرار گل
کبک دری پایچه ها بر زده
زد به سر سبزه قدم سرزده
قمری بنهاده به شمشاد دل
سوخت به داغ غم او شاد دل
مرغ سحر ساخت به ناز و عتاب
در نظر نرگس بسیار خواب
حسن ز هر جا که زد القصه سر
عشق شد از جای دگر جلوه گر
حسن ز هر چهره که رخ بر فروخت
عشق ازان شعله دلی را بسوخت
حسن به هر طره که آرام یافت
عشق دلی آمده در دام یافت
حسن ز هر لب که شکر خنده کرد
عشق دلی را به غمش بنده کرد
حسن جز از عشق نگیرد غذی
عشق هم از وی نگریزد بلی
قالب و جانند به هم حسن و عشق
گوهر و کانند به هم حسن و عشق
از ازل این هر دو به هم بوده اند
جز به هم این راه نپیموده اند
هستی ما هست ز پیوندشان
نیست گشاد همه جز بندشان
حسن و کس از عشق گرفتار نی
جنس نفیس است و خریدار نی