ای به سرت افسر فرماندهی
افسرت از گوهر احسان تهی
زیور سر افسر ازان گوهر است
خالی ازان مایه درد سر است
گرد میان تو مرصع کمر
مهره و مار آمده با یکدگر
لیک نه آن مهره که روز شمار
نفع رساند به تو ز آسیب مار
تخت زرت آتش و گوهر در او
هست درخشنده چو اخگر در او
شعله به جان در زده آن آتشت
لیک ز بس بیخودی آید خوشت
چون به خود آیی ز شراب غرور
آورد آن سوختگی بر تو زور
هر دمت از درد دو صد قطره خون
از بن هر موی تراود برون
سود سر ایوان تو را بر سپهر
شمسه آن گشت معارض به مهر
قصر تو چون کاخ فلک سر بلند
حادثه را قاصر از آنجا کمند
حارس و بواب تو بر بد سگال
بسته پی حفظ تو راه خیال
لیک نیارند به مکر و حیل
بستن آن رخنه که آید اجل
زود بود کاید اجل از کمین
شیشه عمر تو زند بر زمین
نقد حیات تو به غارت برد
خصم تو را بخت بشارت برد
کنگر کاخ تو به خاک افکند
طاق بلندت به مغاک افکند
افسرت از فرق فتد زیر پای
پایه تخت تو بلغزد ز جای
روزی ازین واقعه اندیشه کن
قاعده دادگری پیشه کن
ظلم تو را بیخ چو محکم کند
ظلم تو ظلم همه عالم بود
خواجه به خانه چون بود دف سرای
اهل سرایش همه کوبند پای
شهری از آشوب تو غارت شود
تات یکی خانه عمارت شود
کاش کنی ترک عمارتگری
تا نکشد کار به غارتگری
باغی از آسیب تو گردد تلف
تات درآید ته سیبی به کف
به که ازان سیب شکیبت بود
ور نه به هر سیب حسیبت بود
میوه و مرغ سر خوانت مقیم
از حرم بیوه و باغ یتیم
مطبخیت هیمه ز خوی درشت
می کشد از پشته هر کوژپشت
باز تو را میر شکاران به فن
طعمه ده از جوژه هر پیرزن
بارگی خاص تو را هر پسین
کاه و جو از توبره خوشه چین
گوش کنیزان تو را داده بهر
از زر دریوزه گدایان شهر
چند کنی ظلم به هر بوم و مرز
چند گهی رسم و ره عدل ورز
بین که ازین هر دو کدام است به
هر چند نه به بر رخ آن دست نه
ظلم نهد دام سراب غرور
عدل دهد جام شراب سرور
هان که جگر سوخته و دل کباب
باز نمانی به سراب از شراب
شهر و ده آباد به عدل است و بس
طبع جهان شاد به عدل است و بس
تو چو شبانی و رعیت همه
در کنف رحمت تو چون رمه
وای شبانی که کند کار گرگ
همچو سگ زرد شود یار گرگ
بره کند باز ز پستان میش
تا دردش گرگ به دندان خویش
عدل تو گر فیض رسانی کند
بر رمه ها گرگ شبانی کند
پنجه کند شانه به دشت و دره
شانه زند گردن و پشت بره