با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب و گلت
زنهار ز صحبتش گریزان می باش
ور نی نکنی روح عزیزان بحلت
از زمین و زمان برون بردت
وز مکین و مکان برون بردت
از می عشق بیخودت سازد
وز علایق مجردت سازد
دولت صحبت چنین پیری
مس قلب توراست اکسیری
تا شود زر مس تو زان اکسیر
بگسل از خویش و دامن آن گیر
بر در او مقیم و قائم باش
تا بود جان بجا ملازم باش
حرف خود بر تراش روز به روز
سبق فقر و درس عشق آموز
تا که آید ز فر دولت او
نسبت جذب عشق بر تو فرو
گر چه عاریت است اول کار
ملک گردد در آخر از تکرار
چیست تکرار آنکه جذب درون
چون شود کم ز شغل گوناگون
آوری سوی پیر روی نیاز
به سر رشته خود آیی باز
پیش آن آفتاب از سر نو
پست گردی برای یک پرتو
تا فتد بر تو پرتوی زان نور
افتی از گفت و گوی عالم دور
همچنین می کن این وظیفه ادا
مرة بعد مرة اخری
تا شود راسخ آن صفت زانسان
که نباشد زوال آن آسان