زاهدی می گذشت در راهی
فاسقی را بدید ناگاهی
در گناه عظیم افتاده
ره به سوی جحیم بگشاده
گفت یارب بگیر سخت او را
ده به سیلاب فتنه رخت او را
کشتی اش را فکن به موج خطر
تا نپیچد ز خط حکم تو سر
عارفی آن دعا شنید از دور
با دعا گوی گفت کای مغرور
چه گرفتاریش ازین افزون
که نهد پا ز شرع و دین بیرون
چه بلا زین بتر تواند بود
که بود زو خدای ناخشنود
گشته مسکین به موج دریا غرق
تو چه سنگش همی زنی بر فرق
گر تو را دست هست دستش گیر
دست جان هوا پرستش گیر
ور نه باری میفکن از پایش
جان به تیر دعا مفرسایش