برگشت چو قیس غم رسیده
زان شمع قبیله دل رمیده
بهر شب خود چراغ می جت
وز لاله رخان سراغ می جست
هر زنده که آمدی ز هر حی
گشتی به نیاز مرده وی
کز خیل بتان خبر چه داری
زین قصه بگوی هر چه داری
جمعی به دیار وی رسیدند
وان میل و شعف ز وی بدیدند
گفتند که در فلان قبیله
ماهیست چو حور عین جمیله
لیلی آمد به نام و خیلی
هر سو به هواش کرده میلی
حسن رخش از صفت برون است
هم خود برو و ببین که چون است
از گوش مجوی کار دیده
فرق است ز دیده تا شنیده
این قصه شنید قیس و برخاست
خود را به لباس بهتر آراست
از شوق درون فغان برآورد
وان ناقه به زیر ران درآورد
می راند در آرزوی لیلی
تا سر برزد به کوی لیلی
چون مردم لیلیش بدیدند
بر وی دم مردمی دمیدند
گفتند به نیکویی ثنایش
کردند به صدر خانه جایش
لیک از هر سو نظر همی تافت
از مقصد خود اثر نمی یافت
خون گشت ز ناامیدیش دل
ناگاه برآمد از مقابل
آواز حلی و بانگ خلخال
گرداند سماع آن بر او حال
در حله ناز دید سروی
چون کبک دری روان تذروی
رویی ز حساب وصف بیرون
گلگونه نکرده لیک گلگون
جبهه چو کشیده لوح سیمی
نی نی ز مه تمام نیمی
ابروش کمان عنبرین توز
مژگانش ز مشک تیر دلدوز
آهو چشمی که گویی آهو
چشمش به نظاره دوخت در رو
چون لعل لبی ولی نه از سنگ
چون می در لطف و لعل در رنگ
کوچک دهنی عجب شکربار
زنبور عسل مگر به گلزار
بر برگ گلی شده هنرکوش
نیشی زده است و کرده پر نوش
درج گهرش ز عقد دندان
چون غنچه ز رشح صبح خندان
سیمین ذقنش ز لطف سیبی
چون سیم عجب خرد فریبی
بر وی خالی ز مشک سوده
یارانه ز لطف او نموده
غبغب که ازوست طوق داری
گویی که تو سیمتن نگاری
سیمین سیبی گرفته در مشت
حلقه شده گرد سیبش انگشت
هر موی ز زلف او کمندی
بر پای دلی نهاده بندی
لیلی آمد بدین شمایل
وز جای برفت قیس را دل
گشتند به روی یکدگر خوش
در خرمن هم زدند آتش
آن حلقه زلف باز می کرد
وین دست هوس دراز می کرد
آن پرده ز رخ گشاد می داد
وین صبر و خرد به باد می داد
آن ناوک زهرناک می زد
وین زمزمه هلاک می زد
آن خنده زنان شکر همی ریخت
وین گریه کنان گهر همی ریخت
آن از نم خوی جبین همی شست
وین دفتر عقل و دین همی شست
آن بر سر حسن و ناز می بود
وین سر به ره نیاز می بود
القصه شدند چاشنی گیر
از یکدیگر چو شکر و شیر
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ
کردند آغاز صبحتی تنگ
شد دیده چو بهره ور ز دیدار
گشتند شکر شکن به گفتار
هر یک به بهانه ای ز جایی
می گفت نبوده ماجرایی
نی شرح غم نو و کهن بود
مقصود سخن همین سخن بود
غافل ز فریب این غم آباد
بودند ز بند هر غم آزاد
الا غم آن که چون سرآید
این روز وصال و شب درآید
دور از دلبر چگونه باشند
بی یکدیگر چگونه باشند
بی ترجمه زبان، هر یک
می گفت زبان جان هر یک
زارم ز توهم شب امروز
دور از شب باد یارب امروز
خورشید که پادشاه روز است
وز ظلمت شب پناه روز است
تا حشر جهان فروز بادا
شب های زمانه روز بادا
این می گفتند لیک گردون
کی گردش خود کند دگرگون
زرین علمی که مشرق انداخت
دور فلکش به مغرب انداخت
قیس و لیلی ز هم بریدند
دیدند ز فرقت آنچه دیدند
آن ناقه به جای خویشتن راند
وین پای شکسته در وطن ماند