محمل بند عروس این راز
آهنگ حدی چنین کند ساز
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خرده یابی
در عرصه عشق پاکبازی
در نکته شعر سحر سازی
آواز خوشش مهیج شوق
چاک افکن جیب صاحب ذوق
بشنید حدیث عشق مجنون
صیت غزل چو در مکنون
شوقش به عنان جان درآویخت
طیاره بادپا برانگیخت
از پره بر و عرصه دشت
بر عامریان چو باد بگذشت
با اهل قبیله گفتگو کرد
وز هر نفری سراغ او کرد
گفتند که او ز خلق یکتاست
انسش همه با وحوش صحراست
او نیز ز جنس وحش گشته ست
وز انس به انسیان گذشته ست
با گور و گوزن دارد آرام
با اهل قبیله کم شود رام
بیچاره عرابی آن چو بشنید
از عامریان عنان بپیچید
دربست میان به گردبادی
شد مرحله گرد کوه و وادی
می گشت به هر فراز و شیبی
می خورد ز دام و دد نهیبی
ناگه گله ای ز آهوان دید
و او را چو شبان در آن میان دید
بر پای ستاده بی خم و پیچ
همچون الفی و با الف هیچ
لیکن الفی که با سیاهی
می زد ز سموم چاشتگاهی
کرده پس ستر پرده خویش
مشتی دو گیاه از پس و پیش
وز سر شده موی تار تارش
از شعر سیه به بر شعارش
با ضعف و سیاهیش تن زار
زان شعر سیاه بود یک تار
چون دید عرابیش بدان حال
بر وی به سلام کرد اقبال
پشتش چو شد از سلام او خم
کرد آن رمه از سلام او رم
مجنون به جفاش سنگ برداشت
بی صلح نفیر جنگ برداشت
کای بی خبر این چه دم زدن بود
وز راه برون قدم زدن بود
یاران مرا ز من رماندی
وز دام وفای من جهاندی
این بی خردی ز خود جدا کن
برگرد و مرا به من رها کن
تو بند به نفس و من رهیده
تو رام به طبع و من رمیده
تو شاد به سور و من به ماتم
ما را چه موافقیست با هم
با او به سخن نشد هم آواز
کرد از سر درد لحنی آغاز
برخواند طرب فزا نسیبی
دادش ز غذای جان نصیبی
شد وقت وی از سماع آن خوش
وز همدمیش نشد عنانکش
چون شیر و شکر به وی درآمیخت
وز بیت و غزل بر او شکر ریخت
نامه درد خواند بر وی
صد عقد گهر فشاند بر وی
وین همچو صدف شده همه گوش
بر گوش بمانده دیده هوش
هر در که به گوش می رسیدش
در رشته حفظ می کشیدش
کارش همه روز تا شب این بود
وردش همه شب مرتب این بود
روز آنچه ز وی شکار می کرد
پایش به شب استوار می کرد
حرفی که کشند روز در سلک
تکرار شبش همی کند ملک
روزی دو سه چار بود با او
وین گونه به کار بود با او
شد راحله ز آب و زاد خالی
زد دم ز وداع آن حوالی
از صحبت او برید پیوند
بر خاطر ازو قصیده ای چند
بیتی که ز هر قصیده خواندی
خون از دل مستمع چکاندی