چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنتگاه زندان کرد آهنگ
به تنگ آمد دل یوسف ازان درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی
تو را باشد مسلم راز دانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز
ز نور صدق چون دادی فروغم
منه تهمت به گفتار دروغم
گواهی بگذران بر دعوی من
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز طومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز آهسته تر باش
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولیست یوسف
عزیز از گفتن کودک عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که ای ناشسته لب زآلایش شیر
خدایت کرده تلقین حسن تقریر
بگو روشن که این آتش که افروخت
کزانم پرده عز و شرف سوخت
بگفتا من نیم نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
ز غمازیست مشک چین سیه روی
که از صد پرده بیرون می دهد بوی
ببین در تازه گلهای بهاری
که خندان و خوشند از پرده داری
نیم غماز لیکن گر بدانی
بگویم با تو این راز نهانی
برو در حال یوسف کن نظاره
که پیراهن چه سانش گشته پاره
گر از پیش است در پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن ازان پاک
ندارد دعوی یوسف فروغی
همی گوید برای خود دروغی
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او
دروغ است آنچه می گوید زلیخا
نه راه صدق می پوید زلیخا
عزیز از طفل چون گوش سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده ست
چه کید است این که پیش آوردی آخر
چه بد بود این که با خود کردی آخر
ز راه ننگ و نام خویش گشتی
طلبگار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم آن بر وی فکندی
ز کید زن دل مردان دو نیم است
زنان را کیدهایی بس عظیم است
عزیزان را کند کید زنان خوار
به کید زن بود دانا گرفتار
ز مکر زن کسی عاجز مبادا
زن مکاره خود هرگز مبادا
برو زین پس به استغفار بنشین
ز خجلت روی در دیوار بنشین
به گریه گرم کن هنگامه خویش
بشو زین حرف ناخوش نامه خویش
تو ای یوسف زبان زین راز در بند
به هر کس گفتن این راز مپسند
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو
قدم از راه غمازی بدر نه
که باشد پرده پوش از پرده در به
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوشخویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است اما نه چندین
نکو خویی خوش است اما نه چندین
چو مرد از زن به خوشخویی کشد بار
ز خوشخویی به دیوثی رسد کار
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری