چیست آن پای بندِ دست گشای
عقل فرتوت و عشق سحرنمای
عقل از امر فایض است آری
عشق هم فایض است از بالای
عاشقی عالمِ خوش است و مرا
نیست اکنون به عاقلان پروای
من چو اکنون نمی پرستم عقل
کوی دیوانگان گرفتم جای
او سرِ خویشتن گرفت چو من
درکشیدم ازو به دامن پای
من و اکنون و جامِ جان پرور
بر جمال بتِ جهان آرای
گفت و گوی سرای باقی را
نیک مستظهرم به فضل خدای
مرغ جان را نزاریا یک ره
زین نشیمن گهِ توهّم زای
تا ببینی عیان به چشم عیان
بال بگشای و سوی سدره برآی