چون هیچ بقایی نکند خاکی و بادی
دل بر کن این رهگذر انده و شادی
در حلقه ی رندانِ قلندر شو و بنشین
گر پای خود از زهد ریایی بگشادی
منزل مطلب چون که هم از گام نخستین
پای آبله کردی و به ره باز فتادی
ثابت قدم آنست که سر زیر ِ قدم کرد
افسر ننهی که به قدم سر ننهادی
با دیده ی بی دیده ی خود چون روی آن جا
کان جا همه روزست و تو خفاش نهادی
آن لحظه شدی زنده که چون خضر بمردی
وان لحظه بمردی که چو فرعون بزادی
زین پس مطلب داد ز بیداد نزاری
این داد هم از خود طلب ار طالب ِ دادی