چه باشد اربه ملاقات چاره ای سازی
مرا شبی دگر از رویِ لطف بنوازی
نیازمندِ توییم و ترا به حسن و جمال
مسلّم است اگر بر جهانیان نازی
به ناز بر همه عالم مفاخرت کردن
ترا رسد که برون می پری به طنّازی
نهاده ایم سرِ بندگی و گردنِ طوع
چو زلف، بر ضعفا پس مکن سرافرازی
بدیع کی بود از بدعت تو دل بردن
غریب کی بود از غمزه توغمازی
مکن به کام عدو دوستان مخلص را
روا مدار که با مستحق نپردازی
مرا طمع به وصالِ تو محض نادانی ست
که را رسد که کند با تو جز تو انبازی
هنوز اگر تو تویی چون نزاری مسکین
بسی دگر را از خان و مان براندازی
نصیحتی کنم ای دل ترا ز من بشنو
ببین که چیست جز او هر چه هست در بازی