گر از دفترِ عشق رمزی بخوانی
خطا نامه ی عقل بر هم درانی
گر اموات خواهی که احیا بباشد
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
به عمدا مکن در مراتب تصرف
که مفروغ و مستانف از هم ندانی
بدین چشم دیدن محال است او را
خطا بین تصور کند این معانی
نباید طمع کردن از رویِ ظاهر
که کس را میسر نشد این امانی
ز بالا درآیی به گردن درافتی
مُحال است در عینِ پیری جوانی
مگر نردبان پایه پایه بر آیی
به شرطی که عشقت کند نردبانی
ز کون و مکان برشکن تا ببینی
که جمله توی آن چه فی الجمله آنی
شود در تو معلوم حسی و عقلی
که تو هم معما و هم ترجمانی
نزاری جز او کس ندیده ست اورا
وگر خود کلیم الله لن ترانی
چو بر حکمِ اول نبوده ست قانع
از آن گشت محجوب در حکمِ ثانی