بر امیدِ تو که روزی به سرم بازآیی
منم و دردِ دل و کنج غم و تنهایی
اگرم هیچ حیاتی و بقایی باقی ست
آخرالامر مگر مرحمتی فرمایی
از درم باز درآیی و به بر درگیری
کله از سر بنهی بندِ قبا بگشایی
گرچه شایسته ی وصلِ تو نباشد چو منی
تو اگر بر چو منی رحم کنی می شایی
دل و دین از منِ بی چاره به غارت بردی
شکرها گویم اگر بیش برین نفزایی
تو خود از بردنِ دل باز نمی پردازی
چه کنم می رسدت دل بری و رعنایی
روی در رویِ رقیبانی و یاران محروم
آه ازین غصّه که یک باره شدم شیدایی
مردمانم ز ملامت متواری کردند
چون کنم زور کنم با صنم یغمایی
گو میارای به مشّاطه ی قدرت رخِ خوب
تا نباید شدنم شیفته و سودایی
صورتِ آدمیان را به نکویی حدّی ست
آدمی زاده که دیده ست بدین زیبایی
گرچه در قاعده ی لذت دنیا طالب
بی نصیب است به پیرانه سر از برنایی
چون مرا عشق چنین واقعه ای پیش آورد
با قضا پنجه کنم جهل بود دانایی
گو جهان زیر و زبر شو من و عشقِ تو که هست
دوستی ممتنع از هر دری و هر جایی
در به رویِ همه خوبان جهان بربستم
سرِ هم خانگی ام نیست نزاری با تو