ساقیِ مجلسِ صفا چاره ی ما به چاره ای
چاره و بس که حالتی نیست جز این و چاره ای
میر خمار هر چه شد تیره ز من زمان زمان
می کشد از سپاهِ غم بر سرِ من هزاره ای
فایض می کده به ما دیر به دیر می رسد
طیره شده ست در میان کرده ز ما کناره ای
راتبه مان نمی رسد مَشرِبه مان نمی دهد
از من و روزگار من تیره شده ست پاره ای
سوخته ی صبوح را تاب رسیده بر جگر
روزِ جزا مگر شود واسطه ی کفاره ای
حَیَّ علی الصَلات من قامتِ ساقیان بود
زنده شوم چو بر شود بانگ به هر مناره ای
زهد و ورع مگر نشد هم ره خوی و طبعِ ما
مختلف اند راستی طالعِ هر ستاره ای
محتسبِ فراخ رو تنگ دلی چه می کند
حوصله ای فراخ تر بایدش از غراره ی
بیش مگو نزاریا از حرکاتِ ناقصی
لاشه خری کجا رسد در عقبِ سواره ای
می خورد و خورنده را می کند احتسابْ و حدّ
می زندش که که بر دلش بادزده کناره ای
هرزه سگانِ بد گمان غیبتِ ما چه می کنند
باز بگوی ساقیا چاره ی ما به چاره ای