ملامت نیست گر گویم مرا با دوست می باید
مگر قاضی بدین فتوا جوابی باز فرماید
چو مجنون از غمِ لیلی اگر زاری کنم زیبد
چو فرهاد از لبِ شیرین اگر شوری کنم شاید
از آن ترسم که قاضی گوید این از شرع بیرون است
بترسد او هم از طعنه درین فن سعی ننماید
به رویِ مردمان گوید که شرطِ عشق آن باشد
که هر شب دودِ حسرت تا به روز از دیده پالاید
ز پا ننشیند و بر سر زنان در شهر می گردد
به آهِ آتشین از آسمان سیّاره برباید
دمی بر وجد نجد آرد زمانی با سبع گردد
میان بر بیستون بندد کمر بر کوه بگشاید
به شرحِ عقل و قهرِ عشق پژمان است و پوشیده
که هر کو دل بداد از دست بیش از خود نیاساید
نزاری را به جز زاری نمانده ست ای مسلمانان
نزاری چون کند مسکین چو کارش بر نمی آید
مگر هم عاقبت باری به زر روزی دهد او را
بدین صیقل ز رویِ خاطرش زنگار بزداید