جای دگر نماند، که سوزم ز دیدنت
رخساره در نقاب ز بهر چه می کنی؟
ای بهائی، شاهراه عشق را
جز به پای عشق، نتوان کرد طی
حیرتی دارم از آن رندی که گفت
چند گردم بهر لیلی گرد حی
هرچه در عالم بود، لیلی بود
ما نمی بینیم در وی، غیر وی
می کشد غیرت مرا، غیری اگر آهی کشد
زانکه می ترسم که از عشق تو باشد آه او
بهائی، بهائی، یکی موی جانان
دو کون ارستانم، بهائی نباشم
به بازار محشر، من و شرمساری
که بسیار، بسیار کاسد قماشم
سنگی که سجده گاه نماز ریای ماست
ترسم که در ترازوی اعمال ما نهند
مستان که گام در حرم کبریا نهند
یک جام وصل را دو جهان در بها دهند
نقض کرم است آن که قدرش
در حوصلهٔ امید گنجد