این چه ننگ است که آوردی باز
دست می گیر و ز پا می انداز
ننگ شد نام تو از بدعهدی
آشکارا مکن ای عاقل راز
بده انصاف و مکن بی دادی
ببُر از دشمن و با دوست بساز
که کند در غم تو این همه صبر
چون من از تو که کشد این همه ناز
تو و فارغ ز من و خوش در خواب
من و بیداری شب های دراز
تشنهٔ سوخته در ماه صیام
چون بود منتظر بانگ نماز
من همه شب مترصّد تا کی
بر در از حلقه برآید آواز
چه کنم چاره همین دارم و بس
من و درگاه خداوند و نیاز
بنده ای همچو نزاری دارد
ای اگر یار بود بنده نواز
زاریی دارد و نه زور و نه زر
گو درین بوته به زاری بگداز