چو باز کرد سر درج پرگهر چشمم
هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم
ز تفّ سینه بسوزد دم صبا نفسم
ز ابر دیده بپوشد ره نظر چشمم
ز بس ستاره که شب در کنار می ریزد
گمان برم که سپهر آمده ست در چشمم
شود چو بحر کنارم ز گریه مالامال
چنان که موج زند آب دیده بر چشمم
زهاب دیده ز یک چشم می رود بیرون
زلال مشربه ی جان از آن دگر چشمم
حیات مردمک دیده را چو ضعفی داشت
غذاش کرد ز پالوده ی جگر چشمم
کند به تیر مژه دفع خواب هر ساعت
به خیره بر سر آب افکند سپر چشمم
حیا نمی کند از روی خلق و معذور است
چنین که خیره شده ست از جمال خور چشمم
مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است
از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم
رقیب گفت نزاری سرت نمی باید
نظر به روی نکو می کند مگر چشمم؟
نظر ز غمزه ی ترکانه برنخواهم داشت
اگر کنند به گزلک ز سر به در چشمم