هلاک می شوم از لعبت شکر دهنم
نکرده چشمه ی خضر لب تو تر دهنم
به کس شکایت وصلت نمی توانم برد
که دست مهر نهاده ست یار بر دهنم
همین که نار دلم بر دهان رسید که آه
ز جور دوست خیالت شکست در دهنم
محبت تو چنان بر کشد زبانه ی شوق
ز اندرون که همی سوزد از شرر دهنم
ز آب روی از آن تازه روی می دارم
که خشک می شود از آتش جگر دهنم
فتاد بر لب پر خنده ی توی دی نظرم
هنوز باز بمانده ست از آن نظر دهنم
هزار گونه سخن ها که با تو دارم نیست
به اتفاق ملاقات کارگر دهنم
مکن ز فقر ذلیلم که مرد سایل حق
کند چو گوش تو روزی پر از گهر دهنم
ز دست هجر تو خوردم هزار شربت تلخ
لبت به بوسه شیرین کند مگر دهنم
عجب که بی مزه باشد سخن نزاری را
که از هلاهل زهر است بی خبر دهنم