با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز شراب وصل دائم شب ما
زان می که حرام نیست در مذهب ما
تا باز عدم خشک نیابی لب ما
گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نگه کنم جان منی
بی جان گردم اگر ز من بر گردی
ای جان جهان تو کفر و ایمان منی
وقتست کنون اگر بخواهی بخشود
چون کشته شوم دریغ کی دارد سود
من آن توام تو آن من باش ز دل
بستاخی کن چرا نشینی تو خجل
گر جرم همه خلق کنم پاک بحل
در مملکتم چه کم شود؟ مشتی گل!