اگر روزی بیندازد کمند از برج ایوانش
بسا دلها که اندر حضرت او در شکار آرد
روی ما شادست تا تو حاضری با روی تو
جان ما خوش باد چون غائب شوی با یاد تو
ای بسا در حقّه جان غیورانت که هست
نعرهای سر بمهر از درد بی فریاد تو
چو لا از صدر انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور إلهیت باللّه آی از إلّا
من آن توأم تو آن من باش ز دل
بستاخی کن چرا نشینی تو خجل
«ورد الکتاب بما اقرّ الاعینا
و شفی النفوس فنلن غایات المنی
«فعندی لاخوانی الغائبین
صحائف ذکری عنوانها».
از راز دلم جملگی آگاه تویی
اندر دل من بگاه و بیگاه تویی
وسع الذی تحت النجوم سمائه
من فوق عرش ثابت الارکان
ابصر به و الذّرّ یخطو فی الثّری
تریانه من ربک العینان
هر ان چیزی که شد پنهان نبیند دیده ما آن
بهر چیزی که شد پنهان بود یزدان ما بینا
کرا باشد بصر زین سان که هر یک ذره زین عالم
نگردد زو کم از وادی نپوشد زو شب یلدا
و بروایت انس
«اتانی ربی فی احسن صورة».
گر یک نظرت چنان که هستی نگری
نه بت ماند نه بت پرست و نه پری