امید وصال تو مرا عمر بیفزود
خود وصل چه چیزست چو امید چنین است
کار دشخوارست آسان چون کنم؟
درد بی داروست درمان چون کنم؟
از صداع قیل و قال ایمن شدم
چاره دستان مستان چون کنم؟
بخت از درخان ما درآید روزی،
خورشید نشاط ما برآید روزی،
و ز تو بسوی ما نظر آید روزی،
وین انده ما هم بسر آید روزی!
بر شاخ طرب هزار دستان توایم،
دل بسته بدان نغمه و دستان توایم!
از دست مده که زیر دستان توایم،
بگذار گناه ما که مستان توایم!
سقیتنی کأسا فاسکرتنی
فمنک سکری لا من الکاس
با هر که سخن گویم اگر خواهم و گرنه
ز اوّل سخن نام توام در دهن آید
دل زان خواهم که بر تو نگزیند کس،
جان زان که نزد بی غم عشق تو نفس،
تن زان که بجز مهر تواش نیست هوس،
چشم از پی آنک خود ترا بیند و بس