امطلینی و سوّفی
و عدینی و لا تفی
رقیّ لعمرک لا تهجرینا
و منّی لقاءک ثمّ امطلینا
عدی و امطلی ما تشائین انّا
نحبّک ان تمطلی العاشقینا
فان تنجز الوعد تفرح و الا
نعیش بوعدک راضین حینا
رقّی شعفتنا لا تهجرینا
و منّینا المنی ثم امطلینا
عدینا من غد ما شئت انّا
نحب و ان مطلت الواعدینا
فاما تنجزی نفرح و الا
نعیش بما نؤمّک منک حینا»
گر مشغله ای نداری و تنهایی
با ما بوفا درآ که ما را شائی
عشق جانان باختن کی در خور هردون بود
مهر لیلی داشتن هم بابت مجنون بود
ز اوّل تو حدیث عشق کردی آغاز
اندر خور خویش کار ما را می ساز
گر زین دل سوخته برآید شرری
در دائره ثری نماند اثری
گر پیش توام هست نگارا خطری
بردار حجاب هجر قدر نظری
تن زانکه بجز مهر توأش نیست هوس
چشم از پی آنکه خود ترا بیند و بس
گفتی کم و کاست باش خوب آمد و راست
تو هست بسی رهیت شاید کم و کاست
ارید وصاله و یرید هجری
فأترک ما ارید لما یرید
آن کس که بکار خویش سر گشته شود
به زان نبود که با سر رشته شود
ان اعرضوا فهم الذین تعطفوا
کم قد وفوا فاصبر لهم ان اخلفوا