بهار باز جهان را همی بیاراید
جمال چهرهٔ بستان همی بیفزاید
بسان جلوه گران گوش و گردن گیتی
بگونه گونه جواهر همی بیاراید
سحاب روی شکوفه همی بیفروزد
شمال جعد بنفشه همی بپیراید
یکی بکوه و بصحرا گلاب می ریزد
یکی بباغ و بستان عبیر می ساید
بهار نایب رضوان شدست، گرنه چرا
در خزاین جنات عدن بگشاید ؟
گلست شاه و ریاحین همه سپاه ویند
چنین سپه را لابد چنان شهی باید
گلست آری شاه و بنام او اینک
ز خطبه کردن بلبل همی نیاساید
دهان سوسن آزاده را بمدحت گل
زبان دهست و گر اضعاف ده بود شاید
گشاده نرگس چشم امید را همه شب
که صبح بردمد و گل جمال بنماید
گرفته لاله بکف جام لعل و مانده بپای
مگر ببزم خودش گل شراب فرماید ؟
بنفشه پیش در افکنده سر مسخروار
ز خط طاعت گل نیم خطوه نگراید
مگر منازغ گل گشت ارغوان، ور نی
چرا سپهر تن او بخون بیالاید
گل، گرچه هست قوی ، با سپاه خود هر روز
بپیش خدمت اخلاق شهریار آید
ابوالمظفر ، اتسز، که همت عالیش
بزیر پای فلک را همی بفرساید
ز طبع او همه انعام و محمدت خیزد
ز دست او همه احسان و مکرمت زاید
حسام او چو درخشید، چذخ کی ماند؟
سپاه او چو بجنبید ، کوه کی پاید؟
بسان مهرهٔ مارست مهر او نافع
و لیک کینش چون زهر مار بگزاید
خدایگانا، چون وهم، امر نافذ تو
بیک زمان همه آفاق را بپیماید
تویی که طبع تو با ظالمی نیامیزد
تویی که عدل تو بر ظالمان نبخشاید
روان چرخ بجز طاعت تو نپسندد
زبان دهر بجز مدحت تو نسراید
ز روی جود بنان تو گرد بنشاند
ز تیغ فصل بیان تو زنگ بزداید
ستاره پیمان با ناصح تو می بندد
زمانه انجام دندان با حاسد تو می خاید
که گشت یارد منکر بلند قدر ترا؟
بگل فروزان خورشید را که انداید؟
چو چنگ پیش تو هر کو بخم ندارد پشت
سرش چو نای ز تن خنجر تو برباید
همیشه تا که به بپیش محققان سخن
بقصد هیچ خردمند را بندراید
گزیده باد، هر آن کت بمهر بگزیند
ستوده باد، هرآن کت بطبع بستاید
تن تو باد براحت؛ که بدسگال ترا
روان بر آتش محنت همی بپالاید