آفتاب جلالی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
گشته بخل از سخاوت تو نفور
کرده ظلم از سیاست تو نفیر
فکرت ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صایب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
گر چه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
هست لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
هر چه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من برآنم که ملک عالم را
بود خواهد بجلس تو مصیر
در رمانه ز عدل و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عتیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر