هست دولت را اساس و هست ملت را پناه
حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه
خسرو عادل ، علاء دولت ، آن کز عدل اوست
هم خلایق را امان و هم شرایع را پناه
مسند خوارزمشاهی تا مسلم شود بدو
شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه
داعیان کینه را تأیید او خستست جان
ساعیان فتنه را تهدید او بستست راه
در پناه دولت او کاه گردد همچو کوه
وز شکوه هیبت او کوه گردد همچو کاه
گر چه بی مهرست عالم، کی کند مهرش رها ؟
ور چه بد عهدست ، گیتی کی کند عهدش تباه؟
ماه تیره گردد از شرم جمالش وقت وقت
ابر نوحه گیرد از رشک نوالش گاه گاه
دست جود او گشاده مایهٔ دریا و کوه
پای قدر او سپرده تارک خورشید و ماه
یک پیام او نهد بر خصم بار صد حسام
یک غلام او کند در حرب کار صد سپاه
از نهیب او منقض گشته عمر بدسگال
وز عطای او مهنا گشته عیش نیک خواه
لفظ او چون لفظ یوسف فارغ از زرق و دروغ
ذات او چوت ذات یحیی خالی از لغو و گناه
جان دشمن وقت فرمانش چو فرمانش روان
پشت گردون پیش ایوانش چو ایوانش دو تاه
همت او را نماید ، گر بپستی بنگرد
چشمهٔ خورشید همچون چشم مور از قعر چاه
ای خداوندی که اطراف ممالک را هنوز
دارد از هر آفتی اطراف تیغ تو نگاه
دستگاه بحر داری پایگاه آسمان
اینت کامل دستگاه و اینت کامل پایگاه!
گر تو با اهل جهان موجود گشستسی چه شد؟
نه شود موجود گل با خار و لاله با گیاه ؟
تا که باشد عاقلی را از معالی افتخار
تا که افتد عالمی را در معانی اشتباه
تو کلاه خسروی دار و قبای عدل پوش
تو نظام مملکت افزای و جان خصم کاه
گاه طبع تو ز وصل نیکوان دیده طرب
گاه چشم تو بروی دلبران کرده نگاه
از قباه و از کلاه تو نصیب دشمنان
باد تصحیف قبا و باد مقلوب کلاه
همچو روی دلبران چشم عدوی تو سپید
همچو چشم نیکوان روز حسود تو سیاه