گر هیچ گونه حال دل من بدانییی
تنها مرا بکلبهٔ احزان نمانییی
از من بقهر صورت وصلت نپوشیبی
بر من بجور سورهٔ حجرت نخوانییی
چون آفتاب کم روییی از من و مرا
مانند سایه در طلبت کم دوانییی
جستم ترا بخون دل و از تو کس نداد
جز در میان خون دل من نشانییی
بردم گمانییی که وفادارایی کنی
هرگز دروغ تر نبود زین گمانییی
چندان که می توانی بد می کنی بمن
ور خواهییی که کم کنییی هم توانییی
من کی بتن نمونهٔ نالی نوانمی ؟
گر نه بقد قرینهٔ سرو رانییی
گر من ترا که چنانکه جهان را بجویمی
از من بر آن صفت که جهانی جهانییی
گر چون سگان بگرد در تو بگردمی
از در مرا ، چنان که سگان را ، برانییی
شخص مرا ذلیل بدین سان نداریی
گر عز من بمجلس خسرو بدانییی
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که هر زمان
از رأی پیر اوست جهان را جوانییی
آن خسرو یگانه ، که اندر کمال مجد
او را ز خسروان جهان نیست ثانییی
ارباب شرع و اهل هدی را بعهد او
نا یافته نماند امان و امانییی
هر ساعت از سرایر نصرة زمانه را
کرده زبان نصرة او ترجمانییی
چرخی ، که او مدیر همه چرخ ها شدست
با امر نافذش نکند هم عنانییی
نی کوه را چو حزم متینش متانتی
نی باد را چو عزم روانش روانییی
رأیش چنان حجاب زهر کار بر گرفت
کز وی نهان نماند فلک را نهانییی
شاها ، تویی قرینی و هرگز بهیچ قرن
کس را نبود مثل تو صاحب قرانییی
ننموده دهر مثل تو در هر معالییی
ناورده چرخ شبه تو در هر معانییی
تیغ تو کرده هر نفسی وحش و طیر را
از شخص دشمنان هدی میزبانییی
بس خان شده ز قهر تو بی جان و یافته
بی جانی از قبول تو هر لحظه جانییی
شاها ، هنروری تو ، که هست از مکارمت
هر ساعتی بر اهل هنر مهربانییی
ابنای فضل می گذرانند سخت خوش
در سایهٔ عنایت تو زندگانییی
حلمت سبک شمارد اگر چند آورند
هر لحظه ای بصدر رفیعت گرانییی
تا در جهان کمال نیابد ز مینییی
الا بیمن تربیت آسمانییی
بادی تو شادمان و مبادا بهیچ وقت
از عمر بدسگال ترا شادمانانییی
آخرترین مباد ز تو هیچ باغییی
والا ترین مباد ز تو هیچ فانییی