در کوی عشق هرکه چومن سیم وزر نداشت
هرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشت
بسیار حلقه بردر وصل بتان زدیم
دیدیم هم کلید به جز سیم وزر نداشت
گفتم بکوی حیله زمانی فرو شوم
رفتم سرای وصل درآن کوی در نداشت
ای پادشاه حسن که همچون من فقیر
سلطان سزای افسر عشق تو سر نداشت
هرکس که آفتاب رخت دید ناگهان
هرگز چو سایه روی خود ازخاک برنداشت
گویی سپاه عشق تو چون بردلم گذشت
بگذشت ازین خرابه که جای دگر نداشت
خود راچو شمع بر سر کویت بسوختم
اندر شب فراق که گویی سحر نداشت
چون صبح وصل دم زد وخورشید رو نمود
این طالب مشاهده چشم نظر نداشت
آن مدعی بخنده نبیند جمال وصل
کو چشم در فراق تو از گریه تر نداشت
گرد در تو در طیرانست روز و شب
مرغ دل ارچه لایق آن اوج پرنداشت
گر تیغ بر سرش زنی آگاه نیست سیف
هر کو زخود خبیر شد ازخود خبر نداشت