یار ار بچشم مست سوی ما نظر کند
دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند
آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر
برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند
بی مهر ماه طلعت او آفتاب را
آن نور نی که مشعله صبح برکند
ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر
زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند
جویای روز وصل ترا خواب شد حرام
مشتاق مه بشب چو ستاره سهر کند
مارا هوای عشق تو از جای ببرد وخاک
گر همرهی چو باد بیابد سفر کند
گر ماجرای عشق تو زین سان بود درو
صوفی روح خرقه قالب بدر کند
در راه عشق مرد چو مالی زدست داد
خاکی که زیر پاش بود کار زر کند
هجر تو گر بسوختن دل چو آتش است
آتش زسوز سینه عاشق حذر کند
آتش بروزها نکند آنچه در شبی
عاشق بآب دیده و آه سحر کند
ناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصل
در دامنت زند که سر از خاک برکند
ای بخت ازآن مکارم آنک توقعست
صعبست اگر بگویم وسهلست اگر کند
چون تلخ کام کرد من شور بخت را
اندر دهانم از لب شیرین شکر کند
وصل نگار کو که مرا وقت خوش شود
فصل بهار کو که درختی زهر کند
امیدوار باش بروز وصال سیف
می دان یقین که ناله شبها اثر کند