ای از خمار چشم تو آشوب در جهان
وی لعل مدح گفته لبت را بصد زبان
ای نو شده بعهد تو آیین دلبری
وی برشکسته حسن تو بازار دلبران
از دل نهم نشانه واز جان کنم سپر
چون تیر غمزه را تو زابرو کنی کمان
درسایه دو زلف تو پیدا نمی شود
برآفتاب روی تو یک ذره آن دهان
جانست بوسه تو ومردم در انتظار
تا کی بود که با تو رسد کار من بجان
اندر محیط عشق تو ای مرکز جمال
کآن هست همچو دایره وهم بی کران
باید بسان نقطه سر خود گذاشتن
پرگاروار اگر ننهی پای در میان
ما را ازآن برون درت جای کرده اند
تا روز و شب چو پرده ببوسیم آستان
آنها که در عشق تو در دل نهفته اند
همچون صدف شدند زغم جمله استخوان
بر هفت چرخ پای نهادند ویافتند
زآن سوی شش جهت سر کوی ترا نشان
آب حیات راست چو آتش بسنگ در
گویی که مضمرست درآن لعل درفشان
در عالمی که وهم اشارت بدان کند
نی دوست راست منزل ونی روح را مکان
ای بر بساط نظم شهی گشته همچو سیف
معنی چو رخ نمود تو اسب سخن بران