ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!
رخت اندرو منه که نه ای تو سزای خاک!
ای از برای بردن گنجینه های مور
چون موش نقب کرده درین توده های خاک!
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست
جز مردم آرد می نکند آسیای خاک
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
در جان تو چو آتش حرص است شعله ور
تن پروری به نان و به آب از برای خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را
خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
از خرمن زمانه به کاهی نمی رسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانهٔ وحشت فزای خاک
خود شیر شادیی نرساند به کام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک
آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش
بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی عشق مرد را علم همت است پست
بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر
خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
در سایهٔ عنایت تو ذره های خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک
ناورد محنت است درین تنگنای خاک