سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ
که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای
چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ
کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت
چو صیرفی ست که با زر کند برابر سنگ
چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک
رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ
کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه
اولاغ عمر سقط می شود بهر فرسنگ
دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد
چرا ز مرکز خود می کنی فروتر سنگ
مرا به چنگ جفا می زنی و می گویی
که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ
ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد
ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ
نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل
نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ
بنای کعبهٔ مهرت چو می نهاد دلم
به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ
مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت
فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ