به جای سخن گر به تو جان فرستم
چنان دان که زیره به کرمان فرستم
سخن از تو و جان ز من این به آید
که تو این فرستی و من آن فرستم
توی بحر معنی و من تشنهٔ تو
نگویی زلالی به عطشان فرستم؟
چو قانون فضلم نجات است جان را
شفایی به بیمار نالان فرستم؟
و گر چه من از حشمت تو نیارم
که پای ملخ زی سلیمان فرستم
ازین شمسه نوری به خورشید بخشم
وزین پنجه زوری به دستان فرستم
به کوری کند حمل صاحب بصیرت
که سرمه به سوی سپاهان فرستم
خواری ست گوسالهٔ سامری را
سزد گر به موسی عمران فرستم؟
به ریحان گری عیب باشد اگر من
سوی باغ فردوس ریحان فرستم
تبر خورده شاخی به گلزار بخشم
خزان دیده برگی به بستان فرستم
تنی را که رنجی است راحت نمایم
دلی را که دردی است درمان فرستم
به منشور سلطان ولایت گرفتم
خراج ولایت به سلطان فرستم