دلی که در خم زلف، شانه می طلبد
چو طایری است که شب، آشیانه می طلبد
ز شوق خال تو، دل می تپد در آن خم زلف
حریص بین، که به دام است و، دانه می طلبد
دلم به خانه خرابی خویش می گرید
چو بهر زلف تو مشّاطه شانه می طلبد
ز بهر کشتنم این بس که دوستدار وی ام
دگر چرا پی قتلم، بهانه می طلبد
چو مفلسی است که خواهد ز ممسکی نعمت
کسی که راحتی از این زمانه، می طلبد
هزار مرتبه بستی به روی من در و باز
دلم گشایش از این آستانه می طلبد