عقل چندان که خود بیاراید
در نظر هیچ خوب ننماید
خاکساری است آبرویش نیست
با دم سرد باده پیماید
بستهٔ او مشو که حیف بود
کار عاشق ز عقل نگشاید
کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان
گر تو را عمر جاودان باید
هر که با عاشقی شود همدم
از دم او دمی بیاساید
به عدم عالمی رود ز وجود
به وجود جدید باز آید