خرد پیمانهٔ انصاف اگر یک بار بردارد
بپیماید هر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد
خرد عقل است و پیمانه قناعت نزد درویشان
برو مجمل مفصل کن خرد این زیر سر دارد
تو را معلوم گرداند ازین دریای ظلمانی
که او این عالم سفلی چرا بر خشک و تر دارد
عدم دریای ظلمانی بدن این عالم سفلی
حواس ظاهر و باطن به بحر و بر سفر دارد
چرا این زورق زرین همی دون ناموافق شد
گهی سیمین سلب پو شد گهی زرین سپر دارد
دلت آن زورق زرین مقلب گردد او هر دم
گهی در جسم و گه در جان ز خیر و شر خبر دارد
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد
بود خورشید نورانی چو علم و معرفت در تو
که او در صورت و معنی به نفس و رب گذر دارد
زمرد دیدهٔ افعی چگونه می بیالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد
زمرد جوهر عقل است و افعی نفس اماره
ندید او گوهر آدم کجا خاک این گهر دارد
چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
ز موشش می نگه دارند و این حکمت چه در دارد
تکبر چون پلنگی دان که خسته کرده جان او
حسد موش است چون نالید جان اندر سفر دارد
چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود در سر
چگونه سر برون آرد به علم شور و شر دارد
تکبر ، چون به مغز اندر غضب ، ماری شد اندر سر
زند او خلق عالم را ازین سورت به درد آرد
شجر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من
صدا از کوه چون آید چگونه نیشکر دارد
شجر چون روح حیوانی که دارد نطفهٔ کافور
صدا ، چون او برون آید ، ز لذت نیشکر دارد
که دارد آتش اندر سنگ و گل در خار و جان در تن
و یا این ابر غران را که حمال مطر دارد
عَرَض سنگ است و آتش عشق و نفست خار و روحت گل
چو رحمت ابر حامل بنده از حق او مطر دارد
هزاران میوه لونالون و گوناگون و رنگارنگ
نگوئی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد
هزاران فعل در آدم ز لونالون و گوناگون
نهان در عقل و نفس او چو طبعش بارور دارد
که آرد از شجر بیرون که بخشد لذت و بویش
که اندر شاخ چوب خشک چندین بار و بر دارد
ز قوت چون به فعل آید عمل های بنی آدم
به هر فعلی از آن قوت چه لذت بیشتر دارد
نگوئی گاو بحری را چرا پیخال شد عنبر
و یا در ناف آهو ، مشک اذفر بی شمر دارد
بقر چون نفس لوامه ریاضت مشک و هم عنبر
چو آهو طبع دانایان ز دانش مشک تر دارد
نگوئی از کجا آرد همی دون کرم ابریشم
و یا اندر تک دریا صدف از چه دُرر دارد
چه باشد کرم؟ ضعف تو تند او دایم ابریشم
صدف چون حرف و صوت اینجا ز عرفان پر دُرر دارد
از این آتش چه می جوید سمندر همچو پروانه
یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد
چو آتش عشق معبودی سمندر عاشق فانی
بود عقل تو پروانه ز آتش او حذر دارد
نگوئی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی ینگی ، دگر سان بال و پر دارد
بود آن بیضه ذات تو که رنگ اوست بی رنگی
تنزل در صفت هر یک دگر سان بال و پر دارد
نگوئی سنگ مغاطیس آهن چون کشد با خود
سرب الماس چون برد و این حکمت چه در دارد
هوس چون نفس مغناطیس ، حدید دل کشد با خود
سرب الماس چون حکمت از الماس جهلت او گذر دارد
تفکر کن در این معنی تو در شاهین و مرغابی
گریزان است این از آن و آن بر این ظفر دارد
هوس چون مرغ شاهینت رباید مرغ روح از تن
گریزد آن از این شیطان و این بر آن ظفر دارد
عجایب تر از این دارم بگویم گر کنی باور
اگر رای تو در دریای حکمت آب و خور دارد
عجایب تر ازین چون است؟ جواب این سئوال او !
هر انسانی که فرماید عجایب فخر و فر دارد
چرا شیر از نهیب مور ناگه در خروش آید
گریزد آن چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد
تو عشق حق چو شیری دان و حرصت همچو مورستان
گریزد شیر ازین معنی کز ایشان نیشتر دارد
اگر تو راست می گوئی که فعل مرد و زن باشد
چرا شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد
تجلی کی مکرر شد که تا صورت به هم ماند
از آن شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد
اَیا آن را که او زاد است چرا مانند او نبود؟
پدر هرگز نمی خواهد که خصم او پسر دارد
دو کس کز مظهر یک اسم باشند ای عزیز من
بود دور و تسلسل این محالست کان مقر دارد
پدر هرگز نمی خواهد که او را دختری باشد
چرا حاصل نگردد انکه اندر دل پدر دارد
خلاف اندر زمین باشد نه در تخم و ضمیر من
که هر دو جز یکی نبوَد که اصلش از پدر دارد
طبایع چون بدانستی سئوالم را جوابی گو
چرا ضدّان یکدیگر مراد از یکدگر دارد
به صورت گر چه ضدّانند گریزان هر چهار از هم
به معنی خود یکی باشد که استاد دگر دارد
اگر سازنده ایشان اند مر ترکیب عالم را
چرا هر چار را با هم که در الوان اثر دارد
طبایع آلت حق است و فاعل دست حق را دان
از آنش مختلف کردند که در الوان اثر دارد
تو نادانی نمی دانی که نادانی تو ای غافل
جهالت مر ترا بربود و جان اندر سقر دارد
برو دانش طلب می کن اگر تو مرد دانائی
که از انسان به جز دانش اگر دارد سقر دارد
اگر نه در بن دندان بگو وی را خداوند است؟
به هر بابی که گرداند ز هر بابی خبر دارد
همه ذرات می داند که ایشان را خداوند است
همه در ذکر و تسبیح اند و حق ز ایشان خبر دارد
تو لنگی را بر هواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این زبر دارد
بود جهل و گمان لنگی که وا دارد تو را از حق
قدم در علم و دانش نه اگر چشمت بصر دارد
هوالاول هوالاخر هوالظاهر هوالباطن
منزه مالک الملکی که بی پایان حشر دارد
نه اول بود و نه آخر نه ظاهر بود و نه باطن
منزه ذات بی چونش که گوئی او حشر دارد
یکی دان و یکی او را نیاری هیچ هرگز شک
قدر را با قضا بندد قضا را با قدر دارد
یکی اندر یکی یک را چه شک باشد یکی در یک
قضا را با قدر امر شد اگر خواهد قدر دارد
خواص جملهٔ اشیا به صورت چون بدانستی
ضروری باشد این معنی که در صورت اثر دارد
مسما را اگر خواهی درآ در ملک انسانی
که مظهر اوست اسما را همه بر وی نظر دارد
شنو از سید عزت به آیین این معما را
جواب ناصر خسرو که سید این زبر دارد