چو دنیا مومنان را هست زندان
مشو ساکن درین زندان چو رندان
چو دانستی که سجن مومنان است
کسی کو را نخواهد مومن آنست
اگر تو مومنی حب وطن دار
برای آن وطن چیزی به دست آر
ببین تا از کجایی در حقیقت
چو تا آنجا روی اینک طریقت
وطن گاه تو گر دنیاست باری
دو سه روز آمدی اینجا به کاری
اگر دنیا تو را همچون بهشت است
یقین دان کافری اینست و زشتست
برو مومن شو از خواهی نکوئی
که گر مومن شوی دنیا نجوئی
بدانی گر شوی عارف در اینجای
که در سجنی و داری بند بر پای
بکوشی تا ازو یابی نجاتی
نجاتی کاندر او باشد حیاتی
حیات جان تو از علم و دینست
چو دریابی یقین دانی که اینست
به سجن اندر کسی شادان نباشد
اگر باشد به جز نادان نباشد
که گر در سجن میری بی خبروار
به سجّینت کشد آنجا نگونسار
بکن جهدی و بیرن شو ز زندان
به دانائی و بگذارش به نادان
نشان مومنان دانسته ای چیست
ارادت سوی آن عالم که باقی ست
برو جان پدر روئی به ره آر
ز فانی بگذر و باقی به دست آر
بهشت و دوزخت در توست و با توست
چرا بیرون خود می جوئی اس سست