می کشد در خاک و خون مژگان دلجویی مرا
تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا
هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید
بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا
تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل
بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا
سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال
در نظر می بود اگر آیینه رویی مرا
گر چه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است
سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا
چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا
در بساطم سجده شکری ز طاعت مانده است
بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا
روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است
خیمه لیلی بود هر چشم آهویی مرا
در حریم پاکبازان سبزه بیگانه ام
تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا
نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان
در سواد آفرینش آشنارویی مرا