هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال
به خانه شرف آمد به دولت و اقبال
ز درد سال غباری که داشت جام سپهر
به صاف کرد مبدل محول الاحوال
چو زلف رو به درازی نهاد روز نشاط
چو خال پای به دامن کشید شام ملال
ایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمود
برید زلف به شمشیر ذوالفقار مثال
رسید قافله بوی پیرهن از مصر
نماند دیده پوشیده غیر عین کمال
هوا چو دست کریمان گهرفشان گردید
کنار خاک شد از برگ عیش مالامال
چو ماهیی که در آب حیات، خضر افکند
حیات یافت ز ابر بهار سنگ و سفال
هوا بساط سلیمان فکند بر رخ خاک
گشود همچو پری ابر نوبهاران بال
گشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ریخت
برات عیش به دامان هر شکسته نهال
رسید دور شکفتن به غنچه تصویر
گره ز کار جهان باز کرد باد شمال
ز بس که خاک ز شادی به خویشتن بالید
رسید موج گل و لاله تا رکاب هلال
به مومیایی ابر بهار گشت درست
اگر شکستگیی داشت چند روز نهال
صدا چو تیر ز کف رفته برنمی گردد
ز بس ز لاله و گل دلپذیر گشت جبال
ز خاک ریشه اشجار را توان دیدن
چنان که سنبل سیراب را ز آب زلال
توان به آب کشید از نسیم دست و دهن
اگر ز ابر هوا تر شود به این منوال
به آن شکوه به برج حمل درآمد مهر
که شهریار جوان بخت بر سپهر جلال
نتیجه اسدالله، شاه دین عباس
که هست تیغ کجش شیر فتح را چنگال
به امر حق بود آن سایه خدا دایم
چنان که تابع شخص است سایه در افعال
چنان که هست ز سبابه رایت ایمان
ازوست نوبت صاحبقرانی از امثال
کراست زهره شود راست چون الف پیشش؟
که هست تیغ کج او به فتح و نصرت دال
سبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفر
چو برکشد ز میان تیغ ذوالفقار مثال
سپاه اوست چو مژگان خدنگ یک ترکش
کراست زهره که با او طرف شود به قتال؟
اگر به قلعه رویین چرخ رو آرد
کلید ماه نو آرد قضا به استقبال
چنان که خامه به خط سطر را کند باطل
شود شکسته ز یک تیر او صف ابطال
ز برق تیغش اگر پرتوی به بحر افتد
صدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآل
نفس به کامش ابریشم بریده شود
کسی که خنجر او را درآورد به خیال
دلیر بر سر گردنکشان رود چون ابر
پلنگ را چه محابا بود ز تیغ جبال
کفن ز شهپر کرکس کند دلیران را
همای ناوک او باز چون کند پر و بال
رسد به رستم اگر در رحم صلابت او
سفیدموی برون آید از رحم چون زال
کند چو زخم زبان کار در دل آهن
ز غنچه ناوک او را اگر کنند نصال
تهمتنی که دهد جان به تیغ خونریزش
به روز حشر زبانش بود زدهشت لال
اگر شود کجک روزگار تیغ کجش
شود چو ابر بهاران سبک رکاب جبال
ز آتش غضب او در آستین نیام
ز پیچ و تاب بود تیغ دشمنان چون نال
در آن مقام که گردد به نیزه حلقه ربا
فتد به حلقه گردون ز هیبتش زلزال
هلال نیست نمایان بر این رواق بلند
که شیر چرخ فکند از نهیب او چنگال
که دیده جز خم چوگان و گوی زرینش؟
که آفتاب زند قطره در رکاب هلال
زره چه کار کند پیش تیغ خونریزش؟
نمی توان ره سیلاب بست با غربال
اگر به چرخ کند کوه حلم او سایه
چو صبح آرد شود استخوان او در حال
ز ابر معدلت او کمین نموداری است
که تخم، سبز در آتش بود چو دانه خال
رسیده است به جایی عروج همت او
که آسمان بلندست سبزه پامال
چو بحر تا به قیامت نمی شودخالی
شود ز ابر کفش دامنی که مالامال
چو سایلان به کف، بحر پیش ابر کفش
دراز کرده ز مرجان کف از برای سؤال
بر آسمان جلالش هلال عید، بود
خجل ز کوشش خود همچو طایر یک بال
به عهد معدلتش وقت خواب آسایش
ز چشم شیر به بالین نهد چراغ، غزال
شده است مایده لطف او به نوعی عام
که در رحم عوض خون خورند می اطفال
ز خلق اوست برومند خاکدان جهان
که تازه روی ز ریحان بود همیشه سفال
به غیر جام که برگردد از کفش خالی
دگر که از کرم او نمی رسد به نوال
چگونه سوی شکر کاروان مور رود؟
چنان به خاک درش رو نهاده اند آمال
اگر به زاغ شب افتد ز رای او پرتو
چو آفتاب برآید ز بیضه زرین بال
شود ز نور گهرخیز دیده روزن
در آن حریم که گردد گهرفشان ز مقال
به وام گیرد اشهب ز عنبر خلقش
زند چو دور به گرد جهان نسیم شمال
به آفتاب روان است امر نافذ او
چنان که بر جگر تشنه حکم آب زلال
نه لاله است، که حلمش فکنده سایه به کوه
نشسته در عرق خون ز انفعال جبال
چو رود نیل دهد کوچه پیش دست کلیم
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
نظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپرواز
در آشیانه نشسته است و می زند پر و بال
چنان به عهدش کسب کمال شیرین است
که روز جمعه ز مکتوب نمی روند اطفال
به دور او که برافتاده است خانه نزول
ز آبگینه اجازت طلب کند تمثال
اگر نه خلق بود بر شکوه او غالب
کراست زهره که لب واکند برش به مقال؟
چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهان
ز آستین بدر آرد چو دست بحر نوال
جهان پناه خدیو! بلند اقبالا!
که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمال
اگر به مدح تو اطناب می کنم چون موج
به خلق خویش ببخش ای محیط جاه و جلال
که مدحت تو و اجداد پاک طینت تو
کلید خلد برین است ای فرشته خصال
برای حسن مآل است مدح سنجی من
نه از برای زر و سیم و ملک و مال و منال
تلاش قرب تو با این کلام بی سر و بن
همان معامله یوسف است و قصه زال
چنان که کرد سلیمان قبول گفته مور
قبول کن ز من عاجز این شکسته مقال
که هیچ کم نشود شوکت سلیمانی
به حرف مور ضعیفی اگر کند اقبال
چه کم ز پرتو مهر بلند می گردد؟
اگر به شبنم افتاده ای دهد پر و بال
همیشه تا چمن افروز چرخ مینا رنگ
ز برج حوت به برج حمل کند اقبال
چو خاتمی که به فرمان دست می گردد
به مدعای تو گردد مدام گردش سال