ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعه ای بیار
ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانه ای افشان
ای بی خبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
در کوی بیخودی نه کنون پا نهاده اند
کز ما در عدم، همه خود مست زاده اند
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال
ای بی خبر ز نفحهٔ گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه به کوی او
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم