گفتم ای دارندهٔ کون و مکان
غیر تو کس نیست در هر دو جهان
گفتم ای دارندهٔ عرش مجید
عرش و کرسی از تو هم صورت ندید
گفتم ای دارندهٔ لوح و قلم
این جهان و آن جهان از تو علم
گفتم ای دانای بینا آمده
خلق عالم از تو حیران آمده
می کنم من ختم بی سر نامه را
می کنم آلوده در خون جامه را
لیک در دریای خون غوطه زدم
بعد ازآن کردم وضو در خون شدم
مردمان گفتند و پنجه دیدهٔ
روی خود در خون چرا آلودهٔ
گفتم این دم می گذارم من نماز
پس وضو سازم به خون ای پاک باز
این نماز عشق را آنجا وضو
راست ناید جز به خون پاک رو
بعد از آن گفتند مردی مرد کار
از تصوف این زمان امری بیار
گفت هم هر رنگ من بینی چنین
تا ترا در راه من باشد یقین
بار دیگر گفت ای صاحب نظر
در طریق عشق ده ما را خبر
گفت پس آنجا بود گردن زدن
بعد از آن به سوختن آتش زدن
این بگفتم این چنین سر جان من
منتشر شد در جهان ایمان من
ای دریغا ختم بی سر نامه شد
لیک در سیلاب خون تر جامه شد
ای دریغا در خودی در مانده ام
لاجرم در صد بلا افتاده ام
ای دریغا بی نوایان یقین
راه رفتند و بماندم این چنین
ای دریغا عارفان با وفا
شان برفتند و بماندم در قفا
ای دریغا سالکان راه بین
ای دریغا صوفیان با صفا
شان برفتند و بماندم مبتلا
ای دریغا نفس ما در معصیت
خود خودی کرده بری از معرفت
ای دریغا عاشقی را باادب
جمله در تجرید دایم خشک لب
هر که او خود را فنا کلی شناخت
اندر آن جائی بقانی کل بساخت