چنین میدان اگر صاحب یقینی
که خود اینجای روی خویش بینی
اگر داری سر آن کاندر اینجا
که بازی هم تن و هم جان در اینجا
قدم در نه اگر جان تو شادست
که بی ساقی در اینجا در گشاد است
چو رفتی خرقهٔ صورت گرو کن
یقین جان کهن اینجا گرو کن
گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت
بگرداند ترا باقی حقیقت
گرو کن خرقه و تسبیح اینجا
که پیش آرد ترا جان مصفا
بیک جامت کند اینجایگه مست
مده زنهار اینجا گاه ازدست
بیک جامت کند از خویشتن دور
شود سر تا قدم نور علی نور
بیک جامت کند سرمست اسرار
برو آنگاه بیخود بر سر دار
بیک جامت کند از خویشتن گم
تو باشی جوهری در عین قلزم
بیک جامت کند اینجا یقین ذات
صفات خویش بینی عین ذرات
بیک جامت کند عین خرابی
تو جانان بینی و خود را نیابی
بیک جامت کند رسوا حقیقت
شوی از جان جان شیدا حقیقت
بیک جام دگر خود را گرو کن
نگه کن جام آن سر بیسر و بن
رخ معشوق در جانت عیان بین
نشان درجام و او را بی نشان بین
رخ معشوقه اندر جام بنگر
از او آغاز تا انجام بنگر
زمانی صبر کن در عین مستی
مکن زنهار یکدم خودپرستی
زمانی صبر کن تا صاف گردی
نمود عین و نون و کاف گردی
زمانی صبر کن تو پای میدار
که آن حضرت نماید عین دیدار
زمانی صبر کن میگویمت من
که مر جام مئی بینی تو روشن
چو روشن بینی آنجا گاه یک جام
ز شوق دوست آن را ریز در کام
بناکامی بنوش و کام برگیر
بقدر ار میتوانی جام برگیر
حقیقت هر کسی بر قدر خود باز
تواند دید اینجا گاه این راز
چو خوردی از می آخر در آخر
جمال یار خود بینی بظاهر
چو خوردی یار بینی در درونت
در آن مستی بود او رهنمونت
چو خوردی یار بینی در تن و دل
از آنت او کند در جانت واصل
چو خوردی از عیانش وصل بینی
تو خود را در تمامت وصل بینی
چوخوردی یار گردی در همه ذات
یکی بینی عیانی جمله ذرات
چو خوردی بازبینی خویشتن تو
ولیکن مینبینی جان و تن تو
چو خوردی صبر کن اندر بریار
که تا یابی تو خود را در بر یار
حقیقت بیخودی این سر نماید
ترا این سر کل ظاهر نماید
حقیقت بیخودی تو حضور است
وگرنه درخودی عین نفور است
حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار
ورگرنه در خودی مانی گرفتار
کمال بیخودی وصل است بنگر
مر این معنی ما اصل است بنگر
کمال بیخودی اکسیر ذاتست
در این معنی چو سالک رانجاتست
اگر بیخود شوی این سر بدانی
ز پنهانی خود ظاهر بمانی
اگر بیخود شوی زینمی که گفتم
نمایم بیشکی راز نهفتم
اگربیخود شوی با او بمانی
بجز او در همه عالم ندانی
اگر بیخود شوی او خود بماند
بجز واصل در این معنی نداند
که اندر بیخودی درمان عشق است
کسی داند که در فرمان عشق است
چو در فرمان عشق آئی فنا گرد
ولی باید که باشی صاحب درد
چو در فرمان عشق آیی بمعنی
تو باشی آنگهش دیدار مولی
چو در فرمان عشق آئی به بین خود
بجز عین الیقین اندر یقین خود
چو در فرمان عشق آئی برستی
همه معشوق خود بینی و رستی
چو در فرمان عشق آیی حقیقت
شود باقی ترا عین طبیعت
توی معشوق و عاشق در میانه
یکی باشند صورت در میانه
یکی باشند هر سه اندر این راه
نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه
یکی باشید سه دیدار کرده
به بینی خویشتن بردار کرده
چه دانی شیخ کاین معنی چگونه است
که ازعقل این معانی کل برونست
نیارد عقل بردن ره در این سر
کجا این سرو را گردد بظاهر
نیارد عقل پی بردن درین راز
وگرنه پرده کی آید دگر باز
چو گردد محو عشق آید پدیدار
حقیقت عشق را گردد خریدار
فنا باقیست گر تو راه بینی
فنا بنگر که بیشک راه بینی
فنا باقیست مردان جمله دانند
که جز عین بقا آن را ندانند
فنا باقیست گر گردی فنا تو
خدا گردی و گردی در بقا تو
فنا باقیست کلی در بقایش
بقا بینند آنگه در بقایش
در اینجا باش در عین فنایت
خدا را مینگر عین بقایت
ز ناگه عین مستی شور آرد
ترا در عین مستی زور آرد
در آن شور ار شوی بیدار باری
چنین بنگر حقیقت مردکاری
در آن شور ار شوی آگاه معنی
تو باشی در حقیقت شاه معنی
در آن شور ارشوی از خود برون تو
یکی بینی حقیقت کاف و نون تو
در آن شور ار شوی آگاه در دین
یقین گردی تو اندر عین تحسین
در آن شورت یکی آید پدیدار
خدایت بیشکی آید پدیدار
در آن شورت در آن یکی نماید
ترا از بود خود اندر رباید
همه مردان چو در اینجا رسیدند
بجز حق هیچ اندر خود ندیدند
همه مردان در اینجا گه شده کل
فغان کردند از کل همچو بلبل
همه مردان در اینجا دردم لا
حقیقت محو گشته بر دم لا
حقیقت شیخ در این معنی عشق
یکی بوده است او را هستی عشق
یقین خوانند آنرا سالکان ذات
که اعیانست اندر نور ذرات
که بیند آنکه او باشد حقیقت
عیان هم ذات بشنو از شریعت
اگر تو دم زنی اینجایگه تو
بریزد خون شهت اینجا گه تو
در آن مستی حقیقت در نظر هست
کسی کو را ردر این معنی خبر هست
از آن اولش لطفست آخر
دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر
ولیکن در شریعت این دو خوانند
ولیکن سالکان جز یک ندانند
حقیقت لطف و قهرش در یکی دان
تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان
چو لطف و قهر او یکسانست با هم
چرا باید ترا خوردن درین غم
ز لطف و قهر جانان شاد میباش
چو منصور از جهان آزاد میباش
ز لطف و قهر جانان در یکی شو
مکن سستی و آخر پیش بین شو
شراب قهر خواهی خورد ناچار
چنین خواهد بدن در آخر کار
سرانجام همه عالم چنین است
کسی داند که در عین الیقین است
سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ
در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ
ولی در مرگ باشد عین دیدار
کسانی کاندرین دار فنایند
بصورت نقش زهدی مینمایند
از این معنی کجا آگاه گردند
ولیکن گرد دید شاه گردند
بمیر از خویش تا باقی بمانی
نظر در منظر ساقی بمانی
بمیر از خویش اگر تو مرد راهی
که اندر مرگ یابی هرچه خواهی
بمیر از خویش تا یابی بقایت
که در مردن بیابی کل لقایت
بمیر از خویش و نقش از عشق بردار
طمع ازدید نقش خویش بردار
بمیر از خویش تا زنده بمانی
یقین یابی لقای جاودانی
بمیر ای شیخ پیش از مردان خویش
حجاب صورتت بردار از پیش
بمیر از خویش و بنگر جان جانت
که جان جان کند کلی عیانت
بمیر از خویش شیخ وذات شو تو
عیان جمله ذرات شو تو
بمیر از خویش شیخا حق ببین هان
حیات اینجاست در عین الیقین هان
چو میخوردی بمیر از خویش اینجا
که بینی جملگی در خویش اینجا
کسانی کین می دلدار خوردند
در آن مستی بر دلدار مردند
کسی کین می خورد از خود بمیرد
حقیقت دان که هرگز مینمیرد
بسی خوردند نیمی از کف دوست
برون رفتند کل از کسووت دوست
بسی خوردند و حیرانند اینجا
بجز جانان نمیدانند اینجا
بسی خوردند و در عین حیاتند
نیارم گفت اگر وی در مماتند
بسی خوردند و رفتند از میانه
رسیده درحیات جاودانه
بسی خوردند و آگاهند از شاه
حقیقت شاه میخواهند از شاه
بسی خوردند و در عین وصالاند
ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند
بسی خوردند ازین می شیخ عالم
ولی چون من که زد اینجایگه دم
بسی خوردند تا دیدند رویم
یقین امروز اندر گفت و گویم
همه زین جام می با بهره هستند
کسانی مست و دیگر نیم مستند
کسی باید که این می را بنوشد
که همچون من بجان و دل بکوشد
یکی گردد در این بازار معنی
اناالحق گوید او بردار معنی
یکی باید که چون من در میان او
دمد در عین مستی جان عیان او
بصد جان من خریدم جان جانان
از آن دیدم حقیقت جام جانان
بصد جان من خریدستم یکی جام
که تا جامم شکست اندر سرانجام
ز جام آخرم کن مست ساقی
مرا داد و در آنم کرد باقی
مرا جامی از آن خمخانه آورد
حقیقت نوش کردم از سر درد
چو کردم نوش بیرون یافتم خود
شدم فارغ یقین از نیک و از بد
چو کردم نوش جامی بود پرنوش
بجز ساقی جهان کردم فراموش
چو کردم نوش آن جام همایون
حقیقت یافتم عالم دگرگون
به آخر چون مکان کون گشتم
حقیقت صد هزاران لون گشتم
نمود خویش دیدم جمله اشیا
حقیقت آمدم در جمله پیدا
همه خود دیدم و ذات خداوند
مرا با ذات بود اینجای پیوند
ابا دلدار آنجا راز گفتم
ز هر شرحی ابا او بازگفتم
نیارم وصف کردن کین دراز است
که این معنی نه از عین مجاز است
نیارم وصف کردن این بیکبار
ولیکن تو ز هر معنی خبردار
دمادم سرّ معنی آشکار است
ز معنی راز پنهان آشکار است
چو شیخ این جام عین وصل آمد
نمودم در یکی در اصل آمد
نظر کردم بجانان بود جانم
تنم بد آشکارا و نهانم
نظر کردیم جانان بود منصور
ولی پیدا و پنهان بود منصور
ز پیدائی چنان یکتا نمودم
که چشم عقل و دل شیدا نمودم
نبود و بود گشتم درمیان من
نظر کردم همه کون و مکان من
یکی دیدم وجود خویشتن من
از آن کردم سجود خویشتن من
از اوّل بود هستی آخر کار
اناالحق گفت جانانم بیکبار
رخم بنمود تا شیدا بماندم
من اندر عقل ناپیدا بماندم
نه عقلم بود اندر سرّ جانان
اناالحق گفت و بنمودم بدینسان
بعقل این راز شیخا کس نیابد
مگر آنکو خود آید عشق یابد
اگر نه از عشق بودی رهبر اینجا
کجا بگشود می من بی در اینجا