امسال تازه رویتر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگار
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
گلبن پرند لعل همی برکشد به سر
دامان گل به دشت همی گسترد بهار
باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت
در پیش او بسان سپهری یکی حصار
هر تخته ای ازو چو سپهرست بیکران
هر دسته ای ازو چو بهشتست بی کنار
بر جویهای او به رده نونهالها
گویی وصیفتانند استاده بر قطار
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار
گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد
بر یاد کرد خواجهٔ سید عجب مدار
دستور زادهٔ ملک شرق بوالحسن
حجاج سرفراز همه دوده و تبار
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار
زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار
بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من
هر روز برکشیده و مسعود و بختیار
چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی
صدر و سریر و جام می و کار هر چهار
آنکس که مشت خویش ندیده ست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار
زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار
بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار