چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن
گویی گنهکاریست کو را همی
در پیش خواجه گفت باید سخن
دستور زادهٔ شاه ایران زمین
حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مردم ممتحن
او ایدر است و رای و تدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن
او آتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر باد خن
گر مایهٔ فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن
تا می پرستی پیشهٔ موبدست
تا بت پرستی پیشهٔ برهمن
از تیرهای حادثات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن