با زنخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن
تازان چون کبک دری بر کمر
یازان چون سرو سهی در چمن
گفتم: چونی و چگونه ست کار؟
گفت: به رنج اندرم از خویشتن
از تو دل تو بربودم به زرق
وز تو تن تو بربودم به فن
بر تن تو تا کی بندم کمر
وز دل تو تا کی گویم سخن
بر تو ستم کردم و روز شمار
پرسش خواهد بدن آن را ز من
خانهٔ او اهل خرد را مقر
مجلس او اهل ادب را وطن
یا رب چونانکه به من بر فتاد
سایهٔ او بر همه گیتی فکن
بر در خانهٔ تو بود روز و شب
از ادبا و شعرا انجمن
جود، سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
و آنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن
شاد زی ای مایهٔ جود و سخا
شاد زی ای مایهٔ دین و سنن