نه رنگ او تباه کند تربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
جایی که برکشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان
چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شود سوی گردون روان روان
آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو
تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران
شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رودستان
و اکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان
تا تو به صدر ملک نشستی قبادوار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان
بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان
این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان
سود همه جهانی و از تو به هیچ وقت
هرگز نکرد کس به جز از گنج تو زیان
و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان
راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان
وقتی نمود بخت به من این در نشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان
عید خجسته دست وفا داده با بهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
فرخنده باد بر ملک این روزگار عید
وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان
تا این هوا بسیط بود وین زمین به جای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران
ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش
وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان