بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
ایا شاه محمود کشور گشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای
گر ایدونک گیتی به شاهی تراست
نگویی که این خیره گفتن چراست
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا
نبینی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خونریز من
تو این نامهٔ شهریاران بخوان
سر از چرخ گردان همی مگذران
مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی
مرا غمز کردند کان پر سخن
به مهر نبی و علی شد کهن
گر از مهر ایشان حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
اگر شاه محمود از این بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
منم بندهٔ هر دو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزه ریز
جهان تا بود شهریاران بود
پیامم بر نامداران بود
که فردوسی طوسی پاک جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفته ام
گهرهای معنی بسی سفته ام
نه زین گونه دادی مرا تو نوید
نه این بودم از شاه گیتی امید
بدانیش کش روز نیکی مباد
سخنهای نیکم به بد کرد یاد
بر پادشه پیکرم زشت کرد
فروزنده اخگر چون انگشت کرد
هر آن کس که شعر مرا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست
چو فردوسی اندر زمانه نبود
بد آن بد که بختش جوانه نبود
به دانش نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی به گاه
اگر شاه را شاه بودی پدر
به سر برنهادی مرا تاج زر
اگر مادر شاه بانو بودی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست
مرا گفت: خسرو که بوده ست و گیو؟
همان رستم و طوس و گودرز نیو؟
مرا در جهان شهریاری نو است
بسی بندگانم چو کیخسرو است
بسی تاجداران و گردنکشان
که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز
به سی سال بردم به شهنامه رنج
که شاهم ببخشد بسی تاج و گنج
به پاداش من گنج را در گشاد
به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه
از آن من فقاعی خریدم به راه
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد
سر ناسزایان بر افراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشتهٔ خویش گم کردن است
به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که او تلخ دارد سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت
وز او جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب
سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوهٔ تلخ بار آورد
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامهٔ تو همه عنبری
وگر نو شوی نزد انگشتگر
از او جز سیاهی نیابی دگر
ز بد اصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
ز ناپارسایان مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد گوهران بد نباشد عجب
سیاهی نشاید بریدن ز شب
پرستارزاده نیاید به کار
وگر چند باشد پدر شهریار
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین