ز قرب دوست چگویم که مو نمی گنجد
ز بعد خود که درو گفت وگو نمی گنجد
چه جای نکتهٔ باریک و حرف پنهانست
میان عاشق و معشوق مو نمی گنجد
بیان چه سان بتوان از جمال او حرفی
چه در بیان و زبان وصف او نمی گنجد
زبان بکام خموشی کشیم و دم نزنیم
چه جای نطق تصور درو نمی گنجد
ز بس نشست ببالای یکدگر سودا
بیقعهٔ سر من های و هو نمی گنجد
سبو ز دست بنه ساقیا و خم بر گیر
که قدر جرعهٔ ما در سبو نمی گنجد
سبو چه باشد و یا خم گلوی ماست فراخ
بیار بحر مگو در گلو نمی گنجد
چو در خیال در آئی همین تو باشی تو
که در مقام فنا ما و او نمی گنجد
چو فیض در تو فنا شد دگر چه میخواهد
چو جای وصل نماند آرزو نمی گنجد